بی قرارم سالهاست..
دلپر از نا گفته هاست.
عجب ارامشی داری..
شهید ان دم که میبندی..
دو چشمانت به این دنیا...
و من ان لحظه ای که میگذارم روی خونت
بی خبر, این پای غفلت را...
و این یک خواب اشفته ست.. در ارامش خفتن
که سوزد صبح فردارا...
و میسوزد و میسازد..
وجودم را برای تازه تر گفتن..
برای تازه تر دیدن...
برای تازه تر خواندن...
برای تو شهید ای زنده ی والا ...
منم دلپر که میخوانم برایت هر دم از حالا...